ماه رمضانهای الان خیلی به بزرگترهایمان نمیچسبد، آن هم به این دلیل که خیلی از سنتهایِ آن روزها را به کل فراموش کردهایم و ماه مبارک یکجورهایی برایمان عادی شده است. درست مثل دیگر روزهای سال. به همین دلیل است که بعضی از قدیمیها حاضر هستند هرچیزی که دارند بدهند تا برگردند به 40-30 سال قبل و رمضان را در آن حال و هوا تجربه کنند. آن روزها حداقل مردم به جای فحش و فضیحت دادن به آلارم سمج تلفنهمراه، با صدای خوش سحرخوانها از خواب بیدار میشدند و سحری میخوردند.
غلامرضا فرخی از سن وسالدارهای جاده قدیم است. هفتاد و اندی ماه رمضان را به چشم دیده است و کُلی خاطره از سحرخوانها دارد. حاج فرخی تعریف میکند: من تا 14-13سالگی قوچان بودم و آنجا هم مثل مشهد رسم بود که سحرخوانها مردم را بیدار کنند. اگر اشتباه نکنم کارِ سحرخوان از همان شبی که مردم میرفتند روی بلندی و ماه را میدیدند شروع میشد. دوره میافتاد در کوچهها، مُرشدی میکرد و مردم یک چیزهایی به او میدادند. پولی، آذوقهای، چیزی.
آقا غلامرضا میگوید سحرخوان همه 30 شب ماه رمضان را در کوچه پسکوچههای شهر و روستا راه میرفت و تا مطمئن نمیشد که همه بیدار شدهاند و دارند برای سحری خوردن آماده میشوند، دست از کار نمیکشید. میگوید: یک ساعت و خوردهای مانده به اذان، صدای آواخوانی سحرخوان میآمد و معمولاً همه بیدار میشدند. آنهایی که خوابشان سنگینتر بود میگفتند: مرشد، دم در خانه ما رسیدی، با چوبدستیات چندتایی بزن به پنجره که حتماً بیدار بشویم!
اما رسم بود هرکسی که از خواب بیدار میشد، بیدار شدنش را یکجوری اعلام کند. یکی سرش را از پنجره میکرد بیرون و خدا پدر بیامرزی میداد، یکی دیگر از داخل خانه داد میکشید که بیداریم مرشد، بعضیها هم از خانه میآمدند بیرون و یک استکان آب دست سحریخوان میدادند که نفسش به قول معروف چاق شود. اگر هم که سحری نخورده بود، با اصرار مردم مینشست سر سفرهشان و چند لقمهای میهمانشان میشد.
سحرخوان همه 30 شب ماه رمضان را در کوچه پسکوچههای شهر و روستا راه میرفت و تا مطمئن نمیشد که همه بیدار شدهاند و دارند برای سحری خوردن آماده میشوند، دست از کار نمیکشید
اما سحرخوانها یکوقتهایی، در کنار آوازهایی که میخواندند نقاره هم میزدند. رسمی که بیشتر متعلق به مشهدیهاست. رضا جعفرزاده تعریف میکند: سحرخوان محله ما اکبر آقا نامی بود که صدای خوشی داشت. نمیدانم چه سری بود که ماه مبارک، یکی از همولایتیهایش که نقاره میزد را صدا میکرد بیاید اینجا. سحرهای ماه رمضان این دو نفر در کوچه پسکوچهها راه میرفتند. جعفر آقا میخواند و آن یکی نقاره میزد.
آقا رضا بعد از سی و چندسال یک بیت معروف شعرهایِ سحرخوان محلهشان خوب یادش مانده است: «اکبر آقا شعر زیاد میخواند، ولی ما بین خواب و بیداری متوجه نمیشدیم که دارد چه میخواند، اما از بین همه چیزهایی که میخواند، این یک بیتش راخوب یادم هست. خداوندا تو ستاری همه خوابند تو بیداری، به حق لا اله الا الله همه عالم نگهداری»
اینکه سحرخوانها چطور میفهمیدند که چند دقیقه به اذان صبح مانده است و کِی خورشید طلوع میکند؟ جزو اسرار کاریشان است و نقلهای زیادی درباره آن گفته میشود که محمود خراشادی یکی از آن روایتها را که از پدرش شنیده است برایمان تعریف میکند: راستش هیچکس نمیفهمید که سحرخوان و آن کسی که همراهش بود و طبل میزد، از کجا میفهمند که الان مثلاً یک ساعت یا دو ساعت مانده به اذان است و باید مردم را بیدار کنند. پدر خدابیامرزم میگفت سحرخوانها علم نجوم وستارهشناسی میدانند و از روی ستارهها میفهمند کی وقت اذان است و باید مردم را بیدار کنند.
البته کارِ آقای سحرخوان با بیدار کردن مردم تمام میشد و به سبک وسیاق خودش اعلام میکرد که چند دقیقه تا اذان صبح باقی است. خراشادی میگوید: سحرخوان که مطمئن میشد همه اهل محل بیدار شدهاند، خودش و کسی که طبل میزد ساکت میشدند. یکربع، بیست دقیقه مانده به اذان یکسری شعرهای خاص میخواند که آخرش باید صلوات میفرستادیم. یکی از بیتهایی که یادم مانده این است: اول به هوا فرشتهها را صلوات! در روی زمین شیر خدا را صلوات. این شعرها که خوانده میشد، همه میفهمیدند که وقت اذان نزدیک است.